آنیتا جوجو

منبع مطالب مفید و کوتاه برای اپلیکیشن های اجتماعی مثل تلگرام ، وایبر ، واتساپ و ...

آنیتا جوجو

منبع مطالب مفید و کوتاه برای اپلیکیشن های اجتماعی مثل تلگرام ، وایبر ، واتساپ و ...

این سایت منبعی از مطالب مفید ، روشنگرانه و کوتاه در زمینه های پاسخ به شایعات ، آشپزی ، اشعار مربوط به امامان ، پاسخ به شبهات وهابیت ، مطالب جذاب و زیبا و دستچین شده و ... است که منبعی کامل برای استفاده در اپلیکیشن های اجتماعی و فضاهای مجازی مثل تلگرام ، وایبر ، واتس اپ ، کوکو ، و ... بشمار می رود . به دوستان خود این سایت را معرفی کنید و ما را از نظرات و انتقادات خود بی نصیب نگذارید . این سایت هر روز یا هفته ای چند بار به روز می شود .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۱۰ مطلب با موضوع «داستانهای داستان راستان شهید مطهری (ره)» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

مردی که اندرز خواست


مردی از بادیه به مدینه آمد و به حضور رسول اکرم رسید. از آن حضرت پندى و نصیحتى تقاضا کرد . رسول اکرم باو فرمود : (( خشم مگیر ))

 و بیش از این چیزى نفرمود .


آن مرد به قبیله خویش برگشت . اتفاقا وقتى که به میان قبیله خود رسید , اطلاع یافت که در نبودن او حادثه مهمى پیش آمده , از این قرار که جوانان قوم او دستبردى به مال قبیله اى دیگر زده اند , و آنها نیز معامله به مثل کرده اند , و تدریجا کار به جاهاى باریک رسیده , و دو قبیله در مقابل یکدیگر صف آرائى کرده اند , و آماده جنگ و کارزارند . شنیدن این خبر هیجان آور , خشم او را برانگیخت . 


فورا سلاح خویش را خواست و پوشید و به صف قوم خود ملحق و آماده همکارى شد .



در این بین , گذشته به فکرش افتاد , به یادش آمد که به مدینه رفته و چه چیزها دیده و شنیده , به یادش آمد که از رسول خدا پندى تقاضا کرده است , و آن حضرت به او فرموده , جلو خشم خود را بگیرد .


در اندیشه فرو رفت که چرا من تهییج شدم , و به چه موجبى من سلاح پوشیدم , و اکنون خود را مهیاى کشتن و کشته شدن کرده ام ؟ چرا بى جهت من برافروخته و خشمناک شده ام ؟ ! با خود فکر کرد الان وقت آن است که آن جمله کوتاه را به کار بندم .


جلو آمد و زعماى صف مخالف را پیش خواند و گفت : (( این ستیزه براى چیست ؟ اگر منظور غرامت آن تجاوز است که جوانان نادان ما کرده اند , من حاضرم از مال شخصى خودم اداکنم . علت ندارد که ما براى همچو چیزى به جان یکدیگر بیفتیم و خون یکدیگر را بریزیم )) .


طرف مقابل که سخنان عاقلانه و مقرون به گذشت این مرد را شنیدند , غیرت و مردانگى شان تحریک شد و گفتند : (( ما هم از تو کمتر نیستیم . حالا که چنین است ما از اصل ادعاى خود صرف نظر مى کنیم )) .



هر دو صف به میان قبیله خود بازگشتند 

و کسی هم کشته نشد.




نقل از کتاب " داستان راستان " شهید مطهری ( ره )


منبع انواع عکس نوشته برای فضای مجازی :

http://aksestan.blog.ir


منبع مطالب کوتاه و آماده برای فضای مجازی :

http://anitajoojoo.blog.ir

  • آنیتا جوجو
  • ۰
  • ۰

مرد شامی و امام حسین (ع)


شخصى از اهل شام , به قصد حج یا مقصد دیگر به مدینه آمد . چشمش افتاد به مردى که در کنارى نشسته بود . توجهش جلب شد . پرسید : (( این مرد کیست ؟ )) 

گفته شد : (( حسین بن على بن ابیطالب است )) . سوابق تبلیغاتى عجیبى که در روحش رسوخ کرده بود , موجب شد که دیگ خشمش به جوش آید و قربة الى الله آنچه مى تواند سب و دشنام نثار حسین بن على بنماید . همینکه هر چه خواست گفت و عقده دل خود را گشود ، امام حسین بدون آنکه خشم بگیرد و اظهار ناراحتى کند , نگاهى پر از مهر و عطوفت به او کرد , و پس از آنکه چند آیه از قرآن - مبنى بر حسن خلق و عفو و اغماض - قرائت کرد به او فرمود :


(( ما براى هر نوع خدمت و کمک به تو آماده ایم )) .

آنگاه از او پرسید : (( آیا از اهل شامى ؟ )) جواب داد : (( آرى )) . فرمود : (( من با این خلق و خوى سابقه دارم و سر چشمه آن را مى دانم )) ( تبلیغات منفی معاویه علیه اهل بیت )


پس از آن فرمود : (( تو در شهر ما غریبى , اگر احتیاجى دارى حاضریم به تو کمک دهیم , حاضریم در خانه خود از تو پذیرایى کنیم . حاضریم تو را بپوشانیم , حاضریم به تو پول بدهیم )) .


مرد شامى که منتظر بود با عکس العمل شدیدى برخورد کند , و هرگز گمان نمى کرد با یک همچو گذشت و اغماضى روبرو شود , چنان منقلب شد که گفت : (( آرزو داشتم در آن وقت زمین شکافته مى شد و من به زمین فرو مىرفتم , و این چنین نشناخته و نسنجیده گستاخى نمى کردم . تا آن ساعت براى من , در همه روى زمین کسى از حسین و پدرش مبغوضتر نبود , و از آن ساعت بر عکس , کسى نزد من از او و پدرش محبوبتر نیست )) ( 1 ) .



1 . نفثة المصدور محدث قمى , صفحه 4 .


نقل از کتاب " #داستان راستان " شهید مطهری (ره)


منبع انواع عکس نوشته برای فضای مجازی :

http://aksestan.blog.ir


منبع مطالب کوتاه و آماده برای فضای مجازی :

http://anitajoojoo.blog.ir

  • آنیتا جوجو
  • ۰
  • ۰

مسلمان و کتابى


در آن ایام , شهر کوفه مرکز ثقل حکومت اسلامى بود . در تمام قلمرو کشور وسیع اسلامى آن روز , به استثناء قسمت شامات , چشمها به آن شهر دوخته بود که , چه فرمانى صادر مى کند و چه تصمیمى مى گیرد .


در خارج این شهر دو نفر , یکى مسلمان و دیگرى کتابى ( یهودى یا مسیحى یا زردشتى ) روزى در راه به هم برخورد کردند . مقصد یکدیگر را پرسیدند . معلوم شد که مسلمان به کوفه مى رود , و آن مرد کتابى در همان نزدیکى , جاى دیگرى را در نظر دارد که برود . توافق کردند که چون در مقدارى از مسافرت راهشان یکى است با هم باشند و بایکدیگر مصاحبت کنند .


راه مشترک , با صمیمیت , در ضمن صحبتها و مذاکرات مختلف طى شد . به سر دو راهى رسیدند , مرد کتابى با کمال تعجب مشاهده کرد که رفیق مسلمانش از آن طرف که راه کوفه بود نرفت , و از این طرف که او مى رفت آمد .


 پرسید : (( مگر تو نگفتى من مى خواهم به کوفه بروم ؟ )) .


- (( چرا )) .


- (( پس چرا از این طرف مى آیی ؟ راه کوفه که آن یکى است )) .


- (( مى دانم , مى خواهم مقدارى تو را مشایعت کنم . پیغمبر ما فرمود (( هرگاه دو نفر در یک راه با یکدیگر مصاحبت کنند , حقى بر یکدیگر پیدا مى کنند )) . اکنون تو حقى بر من پیدا کردى . من به خاطر این حق که به گردن من دارى مى خواهم چند قدمى تو را مشایعت کنم . و البته بعد به راه خودم خواهم رفت )) .


- (( اوه , پیغمبر شما که این چنین نفوذ و قدرتى در میان مردم پیدا کرد , و باین سرعت دینش در جهان رائج شد , حتما به واسطه همین اخلاق کریمه اش بوده )).


تعجب و تحسین مرد کتابى در این هنگام به منتها درجه رسید , که برایش معلوم شد , این رفیق مسلمانش , خلیفه وقت على ابن ابیطالب (( ع )) بوده .

طولى نکشید که همین مرد مسلمان شد , و در شمار افراد مؤمن و فداکار اصحاب على - علیه السلام - قرار گرفت )) ( 1 ) .


1 . اصول کافى , ج 2 , باب (( حسن الصحابة و حق الصاحب فى السفر )) , صفحه 670 .


نقل از کتاب " #داستان راستان " شهید مطهری (ره)


 منبع انواع عکس نوشته برای فضای مجازی :

http://aksestan.blog.ir

 

منبع مطالب کوتاه و آماده برای فضای مجازی :

http://anitajoojoo.blog.ir

  • آنیتا جوجو
  • ۰
  • ۰

 قافله اى که به حج مى رفت


قافله اى از مسلمانان که آهنگ مکه داشت , همینکه به مدینه رسید چند روزى توقف و استراحت کرد , و بعد از مدینه به مقصد مکه به راه افتاد .


در بین راه مکه و مدینه , در یکى از منازل , اهل قافله با مردى مصادف شدند که با آنها آشنا بود . آن مرد در ضمن صحبت با آنها , متوجه شخصى درمیان آنها شد که سیماى صالحین داشت , و با چابکى و نشاط مشغول خدمت و رسیدگى به کارها و حوائج اهل قافله بود , در لحظه اول او را شناخت . با کمال تعجب از اهل قافله پرسید : این شخصى را که مشغول خدمت و انجام کارهاى شماست مى شناسید ؟ .


- نه , او را نمى شناسیم , این مرد در مدینه به قافله ما ملحق شد . مردى صالح و متقى و پرهیزگار است . ما از او تقاضا نکرده ایم که براى ما کارى انجام دهد , ولى او خودش مایل است که در کارهاى دیگران شرکت کند و به آنها کمک بدهد .


- (( معلوم است که نمى شناسید , اگر مى شناختید این طور گستاخ نبودید , هرگز حاضر نمى شدید مانند یک خادم به کارهاى شما رسیدگى کند )) .


- (( مگر این شخص کیست ؟ ))


- (( این , على بن الحسین زین العابدین است )) .


جمعیت آشفته به پاخاستند و خواستند براى معذرت دست و پاى امام را ببوسند . آنگاه به عنوان گله گفتند : (( این چه کارى بود که شما با ما کردید ؟ ! ممکن بود خداى ناخواسته ما جسارتى نسبت به شما بکنیم , و مرتکب گناهى بزرگ بشویم )) .


امام : (( من عمدا شمارا که مرا نمى شناختید


براى همسفرى انتخاب کردم , زیرا گاهى با کسانى که مرا مى شناسند مسافرت مى کنم , آنها به خاطر رسول خدا زیاد به من عطوفت و مهربانى مى کنند , نمى گذارند که من عهده دار کار و خدمتى بشوم , از اینرو مایلم همسفرانى انتخاب کنم که مرا نمى شناسند و از معرفى خودم هم خوددارى مى کنم تا بتوانم به سعادت خدمت خلق خدا نائل شوم )) ( 1 ) .


1 . بحار , جلد 11 , چاپ کمپانى , صفحه 21 , و در صفحه 27 بحار , جمله هایى هست که امام مى فرماید : ((اکره ان آخذ برسول الله ما لا اعطى مثله)) , و در روایتى هست که فرمود : ((ما اکلت بقرابتى من رسول الله قط)) .


نقل از کتاب " #داستان راستان " شهید مطهری (ره)


منبع انواع عکس نوشته برای فضای مجازی :

http://aksestan.blog.ir

 

منبع مطالب کوتاه و آماده برای فضای مجازی :

http://anitajoojoo.blog.ir 

  • آنیتا جوجو
  • ۰
  • ۰

غذاى دسته جمعى


همینکه رسول اکرم و اصحاب و یاران از مرکبها فرود آمدند , و بارها را بر زمین نهادند , تصمیم جمعیت بر این شد که براى غذا گوسفندى را ذبح و آماده کنند .

 

یکى از اصحاب گفت : (( سر بریدن گوسفند با من )) .


دیگرى : (( کندن پوست آن بامن )) .


سومى : (( پختن گوشت آن با من )) .


چهارمى : ...


رسول اکرم : (( جمع کردن هیزم از صحرا با من )) .


جمعیت : (( یا رسول الله شما زحمت نکشید و راحت بنشینید , ما خودمان با کمال افتخار همه اینکارها را مى کنیم )) .



رسول اکرم : (( مى دانم که شما مى کنید , ولى خداوند دوست نمى دارد بنده اش را در میان یارانش با وضعى متمایز ببیند که , براى خود نسبت به دیگران امتیازى قائل شده باشد )) ( 1 ) .


سپس به طرف صحرا رفت . و مقدار لازم خار و خاشاک از صحرا جمع کرد و آورد ( 2 )


 

1 .ان الله یکره من عبده ان یراه متمیزا بین اصحابه.


2 . کحل البصر , صفحه 68 .



نقل از کتاب " #داستان راستان " شهید مطهری (ره)


منبع انواع عکس نوشته برای فضای مجازی :

http://aksestan.blog.ir

 

منبع مطالب کوتاه و آماده برای فضای مجازی :

http://anitajoojoo.blog.ir 

  • آنیتا جوجو
  • ۰
  • ۰

همسفر حج

همسفر حج


مردى از سفر حج برگشته , سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را براى امام صادق تعریف مى کرد , مخصوصا یکى از همسفران خویش را بسیار مى ستود که , چه مرد بزرگوارى بود , ما به معیت همچو مرد شریفى مفتخر بودیم . یکسره مشغول طاعت و عبادت بود , همینکه در منزلى فرود مى آمدیم او فورا به گوشه اى مى رفت , و سجاده خویش را پهن مى کرد , و به طاعت و عبادت خویش مشغول مى شد .


امام : (( پس چه کسى کارهاى او را انجام مى داد ؟ و که حیوان او را تیمار مى کرد ؟ ))


- البته افتخار این کارها با ما بود . او فقط به کارهاى مقدس خویش مشغول بود و کارى به این کارها نداشت .


- (( بنابر این همه شما از او برتر بوده اید )) .



نقل از کتاب " #داستان راستان " شهید مطهری (ره)


 منبع انواع عکس نوشته برای فضای مجازی :

http://aksestan.blog.ir

 

منبع مطالب کوتاه و آماده برای فضای مجازی :

http://anitajoojoo.blog.ir

  • آنیتا جوجو
  • ۰
  • ۰

بستن زانوی شتر

بستن زانوى شتر


قافله چندین ساعت راه رفته بود . آثار خستگى در سواران و در مرکبها پدید گشته بود . همین که به منزلى رسیدند که آنجا آبى بود , قافله فرود آمد . رسول اکرم نیز که همراه قافله بود , شتر خویش را خوابانید و پیاده شد . قبل از همه چیز , همه در فکر بودند که خود را به آب برسانند و مقدمات نماز را فراهم کنند .

 

رسول اکرم بعد از آنکه پیاده شد , به آن سو که آب بود روان شد , ولى بعد از آنکه مقدارى رفت , بدون آنکه با احدى سخنى بگوید , به طرف مرکب خویش بازگشت . اصحاب و یاران با تعجب با خود مى گفتند آیا اینجا را براى فرود آمدن نپسندیده است و مى خواهد فرمان حرکت بدهد ؟ ! چشمها مراقب و گوشها منتظر شنیدن فرمان بود . تعجب جمعیت هنگامى زیاد شد که دیدند همین که به شتر خویش رسید , زانوبند را برداشت و زانوهاى شتر را بست , و دو مرتبه به سوى مقصد اولى خویش روان شد .


فریادها از اطراف بلند شد : (( اى رسول خدا ! چرا ما را فرمان ندادى که این کار را برایت بکنیم , و به خودت زحمت دادى و برگشتى ؟ ما که با کمال افتخار براى انجام این خدمت آماده بودیم )) .


در جواب آنها فرمود : (( هرگز از دیگران در کارهاى خود کمک نخواهید , و بدیگران اتکا نکنید , ولو براى یک قطعه چوب مسواک باشد )) ( 1 ) .


1 .لا یستعن احدکم من غیره و لو بقضمة من سواک. کحل البصر محمد قمى , صفحه 69 .

 

نقل از کتاب " #داستان راستان " شهید مطهری (ره)


منبع مطالب آماده برای فضای مجازی :

http://anitajoojoo.blog.ir


منبع انواع عکس نوشته برای فضای مجازی :

http://aksestan.blog.ir

  • آنیتا جوجو
  • ۰
  • ۰

خواهش دعا


شخصى با هیجان و اضطراب , به حضور امام صادق (( ع )) آمد و گفت :


(( درباره من دعایى بفرمایید تا خداوند به من وسعت رزقى بدهد , که خیلى فقیر و تنگدستم )) .


امام : (( هرگز دعا نمى کنم )) .


- (( چرا دعا نمى کنید ؟ !! ))


(( براى اینکه خداوند راهى براى اینکار معین کرده است , خداوند امر کرده که روزى را پى جویى کنید , و طلب نمایید . اما تو مى خواهى در خانه خود بنشینى , و با دعا روزى را به خانه خود بکشانى ! )) ( 1 )



1 . وسائل , چاپ امیر بهادر , ج 2 , صفحه 529 .


نقل از کتاب " #داستان راستان " شهید مطهری (ره)


منبع مطالب آماده برای فضای مجازی :

http://anitajoojoo.blog.ir


منبع انواع عکس نوشته برای فضای مجازی :

http://aksestan.blog.ir

  • آنیتا جوجو
  • ۰
  • ۰

مردى که کمک خواست


به گذشته پرمشقت خویش مى اندیشید , به یادش مى افتاد که چه روزهاى تلخ و پر مرارتى را پشت سر گذاشته , روزهایى که حتى قادر نبود قوت روزانه زن و کودکان معصومش را فراهم نماید . با خود فکر مى کرد که چگونه یک جمله کوتاه - فقط یک جمله - که در سه نوبت پرده گوشش را نواخت , به روحش نیرو داد و مسیر زندگانیش را عوض کرد , و او و خانواده اش را از فقر و نکبتى که گرفتار آن بودند نجات داد .


او یکى از صحابه رسول اکرم بود . فقر و تنگدستى براو چیره شده بود . در یک روز که حس کرد دیگر کارد به استخوانش رسیده , با مشورت و پیشنهاد زنش تصمیم گرفت برود , و

 4وضع خود را براى رسول اکرم شرح دهد , و از آن حضرت استمداد مالى کند .


با همین نیت رفت , ولى قبل از آنکه حاجت خود را بگوید این جمله از زبان رسول اکرم به گوشش خورد : (( هرکس از ما کمکى بخواهد ما به او کمک مى کنیم , ولى اگر کسى بى نیازى بورزد و دست حاجت پیش مخلوقى دراز نکند , خداوند او را بى نیاز مى کند )) . آن روز چیزى نگفت , و به خانه خویش برگشت . باز با هیولاى مهیب فقر که همچنان بر خانه اش سایه افکنده بود روبرو شد , ناچار روز دیگر به همان نیت به مجلس رسول اکرم حاضر شد , آن روز هم همان جمله را از رسول اکرم شنید : (( هرکس از ما کمکى بخواهد ما به او کمک مى کنیم , ولى اگر کسى بى نیازى بورزد خداوند او را بى نیاز مى کند )) . این دفعه نیز بدون اینکه حاجت خود را بگوید , به خانه خویش برگشت . و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعیف و بیچاره و ناتوان مى دید , براى سومین بار به همان نیت به مجلس رسول اکرم رفت , باز هم لبهاى رسول اکرم به حرکت آمد , و با همان آهنگ - که به دل قوت و به روح اطمینان مى بخشید - همان جمله را تکرار کرد .


این بار که آن جمله را شنید , اطمینان بیشترى در قلب خود احساس کرد . حس کرد که کلید مشکل خویش را در همین جمله یافته است . وقتى که خارج شد با قدمهاى مطمئنترى راه مى رفت . با خود فکر مى کرد که دیگر هرگز به دنبال کمک و مساعدت بندگان نخواهم رفت . به خدا تکیه مى کنم و از نیرو و استعدادى که در وجود خودم به ودیعت گذاشته شده استفاده مى کنم , واز او مى خواهم که مرا در کارى که پیش مى گیرم موفق گرداند و مرا بى نیاز سازد .


با خودش فکر کرد که از من چه کارى ساخته است ؟ به نظرش رسید عجالة این قدر از او ساخته هست که برود به صحرا و هیزمى جمع کند و بیاورد و بفروشد . رفت و تیشه اى عاریه کرد و به صحرا رفت , هیزمى جمع کرد و فروخت . لذت حاصل دسترنج خویش را چشید . روزهاى دیگر به اینکار ادامه داد , تا تدریجا توانست از همین پول براى خود تیشه و حیوان و سایر لوازم کار را بخرد . باز هم به کار خود ادامه داد تا صاحب سرمایه و غلامانى شد .


روزى رسول اکرم به او رسید و تبسم کنان فرمود : (( نگفتم , هرکس از ما کمکى بخواهد ما به او کمک مى دهیم , ولى اگر بى نیازى بورزد خداوند او را بى نیاز مى کند )) ( 1 )

.

1 . اصول کافى , ج 2 , صفحه 139 - (( باب القناعة )) . و سفینة البحار , ماده (( قنع )) .



نقل از کتاب " داستان راستان " شهید مطهری (ره)


*************


منبع مطالب آماده برای فضای مجازی :

http://anitajoojoo.blog.ir


منبع انواع عکس نوشته برای فضای مجازی :

http://aksestan.blog.ir 



  • آنیتا جوجو
  • ۰
  • ۰

#داستان راستان (1) :


&&&&&&&&&&&&&&

 

رسول اکرم و دو حلقه جمعیت


رسول اکرم (( ص )) وارد مسجد شد , چشمش به دو اجتماع افتاد که از دو دسته تشکیل شده بود , و هر دسته اى حلقه اى تشکیل داده سر گرم کارى بودند :


یک دسته مشغول عبادت و ذکر و دسته دیگر به تعلیم و تعلم و یاد دادن و یاد گرفتن سرگرم بودند .


هر دو دسته را از نظر گذرانید و از دیدن آنها مسرور و خرسند شد . به کسانى که همراهش بودند رو کرد و فرمود : (( این هر دو دسته کار نیک مى کنند و بر خیر و سعادتند )) .


 آنگاه جمله اى اضافه کرد : (( لکن من براى تعلیم و داناکردن فرستاده شده ام )) .


پس خودش به طرف همان دسته که به کار تعلیم و تعلم اشتغال داشتند رفت , و در حلقه آنها نشست ( 1) .



 1 . منیة المرید , چاپ بمبئى , صفحه 10 .

 

نقل از کتاب " داستان راستان " شهید مطهری (ره) ، جلد اول


&&&&&&&&&&&&&&


 منبع مطالب آماده برای فضای مجازی :

http://anitajoojoo.blog.ir


منبع انواع عکس نوشته برای فضای مجازی :

http://aksestan.blog.ir

  • آنیتا جوجو