"
بخشی از سخنرانی استاد پناهیان :
دانشجویی آمد و برام این قضیه رو گفت "
که داشتم میرفتم آلمان برای ادامه ی تحصیل ،
مادر بزرگم آمد جلو بهم گفت:
پسرم داری میری مملکت غریب ، اونجا مشکلی برات پیش آمد، بدان که ما یک صاحبی داریم ، صداش بزن بگو یا صاحب الزمان..
بخودم گفتم : این مادر بزرگم ما داره چی میگه !!
خلاصه رفتیم آنجا ویکروز با رفقا رفتیم جنگل و برگشتنی ماشین خراب شد و منطقه هم نا امن و خلوت ..ما هم غریب ونا آشنا..
خیلی ترسیده بودیم .
یک دفعه یاد حرف مادر بزرگم افتادم ،
با اینکه قبلنا خیلی اعتقادات درستی نداشتم ،در اوج گرفتاری و نا امیدی ازته دلم گفتم : یا صاحب الزمان ما رو دریاب..قول میدم ازاینجا خلاص بشم نمازم و بخونم..
هوا رو به تاریکی میرفت که دیدم یک آقایی آمد و ازمشکلمان سوال کرد..
منم توضیح دادم.
حالا اصلا" حواسم نیست ایشان کی هستن .! !که تو اینجا که احدی رد نمیشه دارن با من فارسی حرف میزنن!!
گفتن بشینید تو ماشین ..ایشانم با ما نشستن،
ماشین یک دفعه روشن شد.
کمی جلوتر گفتن نگه دارید پیاده میشم،
بعد کنار گوش من گفت :
آن قولی که دادی ، اول وقت بخوان.
بعداز مدتی که گذشت تازه بهوش شدم که ایشان کی بود !
که راه را نشانمان داد و از نیت قلبی من باخبر بود!
ما مولا داریم صاحب داریم..
یابن الحسن ادرکنا
منبع انواع عکس نوشته برای فضای مجازی :
http://aksestan.blog.ir